در جامِ خونِ خودجـمالِ یار دیدند
|
|
اولین روزی را که قرار شد به من آموزش بدهد، من را برد سر خیابان، کنار یک دکه گذاشت و گفت: تا من برنگشتم هیچ جا نمیروی کیارشی رفت و من اول گفتم شاید بیست دقیقهای برگردد، شاید نیم ساعت، شاید 45 دقیقه، شاید یک ساعت و شاید دو یا سه ساعت نهایتا چهار ساعته برمیگردد. دوازده ساعت گذشت و من یک لنگه پا همانجا ایستاده بودم. وقتی برگشت، من خیلی عصبانی بودم تا خواستم چیزی بگویم، گفت: این هم درس بود و هم آموزش گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی اینکه یک دیدبان خوب کسی است که در درجه اول حوصله و صبر داشته باشد اگر تو اینجا نمیماندی و رفته بودی به درد من نمیخوردی بعضی وقتها یک دیدهبان 24 ساعت از جایش جم نمیخورد تا یک صحنه را شکار کند و دستور شلیک بدهد
|
|
چهارشنبه 91 شهریور 8 |
نظر
|
|
|